حرکت اسب (۳۹)رامین یوسفی،فرم در داستان های فرمالیستی

ساخت وبلاگ

فرم در داستان های فرمالیستی

فرمالیسم به چگونگی گفتن داستان اهمیت ویژه ای می دهد که پیش از آن اصلاً مورد توجه قرار نمی گرفت. بنابراین در بین عناصر داستان هرکدام که نقش مهم تری در چگونگی گفتن داستان داشته باشد، بیشتر به فرم وابسته است. "دیدگاه" جزیی از داستان است که کیفیت آن فرم داستان را تشکیل می دهد. انتخاب دیدگاه حتی بر سایر عناصر داستان، همانند لحن، زبان و شخصیت تاثیر می گذارد؛ بنابراین تشخیص اینکه چه کسی باید داستان را روایت کند، یکی از ارکان داستان نویسی است و کاملاً به شکل داستان مربوط می شود. دیدگا را شیوه ای که نویسنده با آن داستان را به خواننده ارائه می دهد، تعبیر کرده‌اند و در تقسیم بندی دیدگاه، رابطه ی نویسنده با راوی را مرکز قرار داده اند." درک این آموزه که هر داستان ناگزیر از داشتن دیدگاهی برای روایت است، اما داشتن راوی برای نقل این روایت الزامی نیست، بسیار اهمیت دارد(مستور،۱۳۸۴: ۳۶). گاهی نویسنده خود راوی داستان است و گاهی داستان روایتگری دارد که واسطه ی میان نویسنده و خواننده است. داستان هایی هم هستند که با توان دراماتیکی بالا از زاویه دید نمایشی بهره برده اند که باز هم می توان گفت راوی آن ها خود نویسنده است." اصولاً انتخاب زاویه دید، انتخاب ابزاری است-قیاس- برای نگریستن به جهان(مندنی پور،۱۳۸۴: ۱۰۱). این انتخاب از میان گونه‌های مختلف زاویه دید توسط نویسنده و با توجه به درون مایه داستان انجام می گیرد. برای ساده تر کردن مطالعه انواع دیدگاه آن را به دو دسته ی اصلی تقسیم کرده اند: دیدگاه اول شخص و دیدگاه سوم شخص. دیدگاه نخست، در تقسیم بندی جداگانه‌ای به راوی- ناظر و راوی - قهرمان تقسیم می‌شود که البته در هر دو حالت نسبت به دیدگاه سوم شخص محدود تر است؛ زیرا وسعت دید و گاهی همه جانبه ی روایت دانایی کلک نوعی روایت سوم شخص است را ندارد."شیوه ی دانای کل ،معمولاً در رمان و به خصوص در رمان های کلاسیک کار کرد دارد. طی این شیوه نویسنده همچون رب النوعی بر بلندای داستان نشسته و اعمال کلیه اشخاص آن را رودرروی هم در جمع یا در خلوتشان ثبت و روایت می کند.(مندنی پور،۱۳۸۴: ۹۸). از این شیوه دیدگاه دیگری به دست آمده که می توان آن را زاویه دید سوم شخص محدود نامید. در این شیوه، روایت با ضمیر سوم شخص اما در حد و حدود یک نفر که یکی از اشخاص اصلی یا فرعی داستان است دنبال می شود. در میان داستان امروزین کمتر از زاویه دید دانای کل بهره می گیرد، زیرا پیرو نظریه ی "مرگ مولف"- که البته پس از فرمالیسم مطرح شد- سعی در معرفی کردن نویسنده از داستان دارد و به این ترتیب به من بوس کردن هرچه بیشتر ذهنیات و ژرفا بخشیدن به حس داستان و القای آن به خواننده کوشیده است. بنابراین از میان دیدگاه‌های گوناگون بیشتر آن دسته که نمایشی ترند و یا به ساخت فضایی ذهنی و زمانی حسی کمک می کنند از سوی داستان نویس امروزین برگزیده شده اند." در داستان های مدرن و داستان های نو راوی پیش از آنکه دغدغه ی روایت داستان را داشته باشد، جستجوگر واقعیت سیال و نهفته در داستان است؛ جویای کشف داستان روایت آن"(مندنی پور،۱۳۸۴: ۱۰۵). بنا بر این اندیشه های راوی خود، کنش های نورا می سازد و دنیای هزارتوی داستان، دنیایی است که راوی اندیشیده است، همچنان که فضای ذهنی و حسی داستان امروز با حقیقت نمایی داستان های کلاسیک تفاوت دارد، زاویه دید می تواند به گذر افکار پی‌درپی از ذهن راوی تبدیل شود، بی آنکه حتی در قید و بند دستور زبان باشد. در این بخش به نمونه هایی از انتخاب دیدگاه در داستان کوتاه معاصر می پردازیم که دربردارنده ی ویژگی های چون آشنایی زدایی از دانای کل، روایت موازی دو دید و چند ایده هایی در داستان کوتاه را در بر دارند.

"دیدگاه" در روز اسب ریزی اثر بیژن نجدی

مضمون این داستان که طرح ساده و شکلی نمادین دارد از موتیف هایی مثل حقارت، بی هویتی و مسخ با تاکید بر ناپایداری اوضاع شکل گرفته است که اگر آشنایی زدایی از دیدگاه داستان نبود، داستان تنها با تکیه بر این مضمون چیزی شبیه قصه های عامیانه ای می شد که یک حادثه، قهرمانان را یک شبه از اوج به فرود پرتاب می کرد. داستان از این قرار است که اسب سفیدی، قصه ی ساقط شدنش از اسب بودن را تعریف می کند: این که او اسب مسابقه بوده و صاحبش "قالان خان" به خاطرش جایزه می‌گیرد، اما یک روز که آسیه دختر کوچک" قالان خان"، پنهان از چشم پدر سوار اسب می شود و اسب یاغی همه چیز دهکده را به هم می ریزد و جان دختر را هم به خطر می اندازد، اسب دیگر از چشم صاحبش می افتد پس از آن که یک بار به" قالان خان" حمله می کند و او مجبور می شود صاحبش دستور می دهد که او را به گاری ببندند. این موضوع سرنوشت است را تغییر می‌دهد و او از یک اسب مسابقه تبدیل به بارکشی می شود که توان ایستادن بدون سنگینی گاری را نخواهد داشت و وقتی گاری را از پشتش برمی دارند، تعادلش را از دست داده نقش زمین می شود. این طرح ساده تنها به دلیل گنگی روایت و علامت سوالی که در ذهن خواننده از همان ابتدای داستان پدید می آورد، به لحاظ شکل ارزش پیدا کرده است. این نو روایت که به نظر می رسد شکل منحصر به همین داستان باشد و "نجدی" با خلاقیت شناخته‌شده‌اش و سبک منحصر به فردش، آن را پدید آورده، روایتی با دو کانون است." دو مفهوم بنیادی در بررسی کانون روایت، عبارت است از عامل کانون( مشاهده گر) و مورد کانون( مورد مشاهده)، اگر داستانی بیش از یک عامل کانون داشته باشد، تغییر از یکی به دیگری جنبه ای از ساختار روایت خواهد بود. این تغییر کانون در واقع ساختار اصلی داستان روز اسبرریزی را به شکل می دهد.نویسنده، آگاهانه دو زاویه دید اول شخص و دانای کل را برای روایت داستانش انتخاب کرده به این ترتیب که در صفحه ی اول داستان، اسب با زاویه دید اول شخص، داستان را روایت می کند. و از سطر های پایانی صفحه ی دوم راوی دانای کل هم به این راوی اول شخص اضافه می شود. در میانه‌های داستان هم ما شاهد تغییر زاویه دید از اول شخص به دانای کل و بالعکس هستیم، هرچه به پایان داستان نزدیک می شویم فاصله های روایت این دو راوی کم و کمتر می‌شود و در پایان داستان هم روایت هم زمان با دو راوی روایت می شود. این شکل روایت حتی خواننده حرفه ای داستان را هم برای لحظه‌ای به خواندن دوباره ی داستان وا می دارد تا بتواند تغییر ناگهانی زاویه ی دید را در یابد و به آن عادت کند، این تغییر برای مدتی ذهن خواننده را به خود مشغول می دارد که چرا این داستان با دو نگاه متفاوت روایت می شود؟
" من نمی دانستم گاری چیست. صبح روز بعد، پاکار طنابی را دور گردنم انداخت و مرا بیرون کشید. آفتاب بی گرمای پیش از برف، روی زمین افتاده بود. کلاهی از دسته های کلاغ روی درختان غان بود( روایت اسب).
چند کارگر کنار گونه های گندم ایستاده بودند. قالان خان راه می رفت. آسیه پشت پنجره‌ای بود و چشم از اسب بر نمی داشت.باد، تکه های ریز گل را از زمین برمی داشت و به صورت اسب می زد"(ص۲۴، روایت دانای کل). یک دلیل برای انتخاب این نوع روایت، محدودیت هایی روایی زاویه دید از نگاه اول شخص است.اسب( شخصیت اصلی داستان بنابر موقعیتش) نمی تواند حس و فکر دیگر شخصیت‌های داستان را حدس بزند، بنابراین نویسنده به سراغ راوی دانای کل میرود تا شکاف‌های نگاه شخصیت اصلی داستان یعنی اسب را با این ترفند پر کند! اما از این مهم تر تکانه های حسی و ذهنی است که این نوع روایت برای خواننده پدید می آورد. به نظر نگارنده، این قطع و وصل شدن های روایی و جابجایی های پی در پی زاویه دید با فاصله هایی که آگاهانه تعیین شده اند، صدایی شبیه صدای حرکت اسب در ذهن ایجاد می کند. نجدی در این داستان هم، همانند دیگر داستان‌هایش تکنیک و محتوا را در هم می آمیزد این که "من" راوی اول شخص و نگاه راوی دانای کل باهم و پا به پای هم داستان را پیش می برند، تاکیدی بر مضمون داستان است. نویسنده با این شیوه ی روایت، یعنی با ایجاد فاصله هایی که میان روایت دو راوی ایجاد می کند و هر چه به پایان داستان نزدیک می شود سعی در کم کردن این فاصله دارد در واقع فاصله ی اسب از خودش را نمایان تر می کند، او نشان می دهد که اسب از اصالت خودش، از خودش، آن قدر فاصله می گیرد که به دیگری بدل می شود.به آنی که دیگر، من نیست و اسب است:" پاکار کاری را کنار کشید و اسب ناگهان یک خالی بزرگ را پشت خودش احساس کرد، یکی از دست هایش را جلو برد( روایت دانای کل). پاهایم را نمی توانستم تکان دهم. جای خالی زین تا مچ پا هایم را گم کرده بودم( روایت اسب). پاهای اسب از دو طرف باز شد. شانه هایم پایین آمد و با صورت روی زمین افتادم(...) من دیگر نمی توانستم بدون گاری راه بروم و یا بایستم. اسب دیگر نمی‌تواند بدون گاری بایستد یا راه برود. من دیگر نمی توانستم...
اسب...
من...
اسب...(ص۲۸)
راوی که خودش را "من" خطاب می کند و می گوید اسب مسابقه بوده، در پایان داستان، وقتی گاری را از پشت برمی دارند، تعادلش را از دست می دهد و به زمین می‌افتد، دیگر حتی یادش هم نمی آید که روزی اسب مسابقه بوده است، یک اسب دونده هالا اما به اسبی بارکش بدل شده، اسبی که در پایان داستان راوی دانای کل از آن یاد می کند. نجدی در این داستان، ساختار تازه‌ای پدید آورده که آنرا با مضمون در آمیخته است استفاده ی هم زمان از دو دیدگاه و در هم تنیدنشان هم سو با مضمون این داستان به استحکام بافت داستان افزوده است و نشان داده که هر دوی محتوا و فرم به یک اندازه اهمیت دارند، و همگام و همراه با یکدیگر در این داستان پیش رفته اند.[ البته باید از اذعان داشت که، بیژن نجدی در داستان روز اسب ریزی با تغییر زاویه دید از من راوی به راوی اسب، به داستانی از تولستوی نظر داشته که در این داستان تولستوی از طریق اسب، به روش آشنایی زدایی،تغییر یا جابجایی "راوی" انجام داده است. رامین یوسفی].

دیدگاه در هفت پاره ی دانای کل اثر مهسا محب علی
در داستان کوتاه هفت پاره دانای کل شخصیت ها و دنیای داستان مانند دنیای واقعی هستند.اما آن چه به تجربه ی انسانی مثلا حادثه ای که سرنوشت "سیامک"،شخصیت اصلی داستان را تغییر می دهد‌،جنبه ی داستانی بخشیده،حذف پاره هایی از زندگی و گذشته ی او به فراخور کوتاهی داستان و نوع روایت آن است. روایت درباره ی سیامک پسر دانشجوی است که در یک شرکت کار می‌کند و بی‌اعتنا به دختران متعددی که برای خواستگاری به او معرفی می‌شوند دلباخته ی"شیوا" زن شوهرداری است که هم کار اوست. اما زن به دلایلی که از داستان بر می آید، او را وادار به ازدواج با خواهر پیر دخترش می کند و در آخر با زدن سیلی به صورت سیامک به همه چیز خاتمه می دهد. این داستان اگر از زاویه دید "سیامک" روایت می شد تنها می توانست به یک تراژدی تلخ بدل شود که تصویری از بخشی از زندگی واقعی است. یک تصویر از حادثه های نابهنجاری که برای آدمهای کم تجربه اتفاق می‌افتد. بنابراین این جز محتوای داستان هیچ چیز دیگری برای تحلیل داستان باقی نمی ماند، اگر از زاویه دید داستان از جانب "شیوا" بود همه ی احساسات شیوا نسبت به سیامک و انگیزه اصلی او برای نزدیک شدن به وی برای خواننده معلوم می شد و خواننده هیچ نقشی در داستان نداشت. اما داستان از دیدگاه راوی روایت می‌شود که به قول خودش احمق ترین دانای کل جهان است:
" از یک چیز مطمئنم اینکه من احمق ترین دانای کل دنیا هستم؛ چرا که هیچ وقت نتوانستم بفهمم که چرا شیوا در آن بعد از ظهر سرد پاییزی چنین کاری کرد"(ص ۵۷). راوی همان ابتدای داستان اظهار می کند که دانای کل است و حضور خودش را به رخ می کشد، اما به یک ضعف اشاره می کند:" وقتی دست شیوا بالا رفته بر روی گونه ی چپ سیامک پایین آمد، ذهن من هفت پاره شد من در همه ی آن هفت باره حضور داشتم، چون که من راوی دانای کل بودم، با وجود این اصلاً نتوانستم پیش‌بینی کنم که در آن بعد از ظهر سرد پاییزی شیوا جلو چشمهای از حدقه در آمده دخترک منشی و آقای خلیلی چنین کاری بکند"(ص ۴۹). آشنایی زدایی کردن از دیدگاه، داستان را نویسندگانی دیگر هم تجربه کرده اند. در داستان هایشان داستان شب شک گلشیری که برای یک اتفاق واحد، چند راوی مطرح می‌شود و در پایان هم، داستان در هاله ای از تردید قرار می گیرد و یا نمونه های نزدیکترین مانند داستان کوتاهِ من دانای کل هستم مصطفی مستور، اما هفت پاره ی دانای کل، از نظر طنز که تمام داستان را پوشش می دهد و مستقیماً "دانای کل" را زیر سوال می برد، یک آشنایی زدایی آشکار از روایت دانای کل به شمار می آید. دانای کل این داستان بر حضور خود تاکید دارد و مشخص می‌کند که از چیزهایی خبر دارد که تنها دانای کل بودن این امکان را به او داده است.
" من که دانای کل بودم، می دانستم که این لبخند ماسکی است که سیامک عادت کرده به چهره بزند"(۵۰)." شیوا دو هفته بود که همکار سیامک شده بود و توی این مدت آن قدر به او نزدیک شده بود که حتی من هم البته اگر دانای کل نبودم داشتم باور می کردم که عاشق سیامک شده است. اما من می دانستم که صمیمیت شیوا نه از عشق، که از نیاز شدیدش به ایجاد فضای عاطفی در محل کار است"(ص۵۱). اما همین دانای کل که از همه ی اتفاقاتی که برای اشخاص داستان افتاده از همه ی مکان هایی که دیده اند و از همه پچ پچه های اطراف فشان خبر دارد، درد تکه پاره ی آخر داستان از اینکه نتوانسته حرکت آخر شیوا را پیش‌بینی کند اظهار درماندگی می کند، و با اینکه دانای کل است خیلی چیزها را به یاد نمی آورد!
" اصلاً یادم نیست که چند روز قبل یا بعدش بود که سیامک توی آبدارخانه نشسته بود... اصلاً یادم نیست که آن زهر خند تلخ از کی روی لبان شیوا نشست، و یادم هم نیست که چند روز قبل یا بعدش بود که سیامک به جای سرکار رفتن به خوابگاه رفت... یا حتی به یاد نمی آورم که چندروز قبل یا بعدش بود که سیامک هنگامی که داشت از کنار اتاق حسابداری رد می شد صدای پچ پچه هایی را شنید... حتی فکر می کنم قیافه ی سیامک هم از یادم رفته باشد"(ص۵۶و۵۷). و دست آخر هم اعتراف می کند که احمد ترین دانای کل دنیاست! در داستان هفت پاره ی دانایی کل، اصلا نمی توان با قطعیت گفت که شیوا چه بر سر سیامک آورده است؛گویی ذهن شخصیت از ذهن راوی دانای کل حتا از ذهن خواننده تیزتر بوده است! و دستیابی به آن در داستان، غیر ممکن است! ما از همان ابتدای داستان با تناقض هایی روبرو می شویم: این که راوی دانای کل خودش اقرار می کند که:
" هرگز هیچ دانای کلی وجود نداشته و تا ابد هم نخواهد داشت"(ص۴۹). ولی با این حال هنوز دانای کل است و به بسیاری از زوایای ذهن شخصیت ها اشراف دارد. در خوابگاه دانشجویی، در محل کار سیامک، در خانه ی شیوا و همه ی مکان های داستان حضور دارد و با این حال نمی تواند ذهن شیوا را بخواند و داستان که به هفت پاره تقسیم شده در پاره ی آخر خواننده را در انبوهی از حدس و گمان ها رها می کند که از طرف راوی مطرح می‌شوند و این تضادها اصل داستان است. به ویژه این که در مواقع بسیاری، راوی همه ی این شک و تردیدها را از زاویه دیگر اشخاص داستان مطرح می کند.

آشنایی زدایی از" دیدگاه" در داستان مک آخر
نویسنده ی مکث آخر متناسب با روایت غیر خطی و زمان پریش داستان، دیدگاه تازه‌ای آفریده است.


کتابوام


.مستور،مصطفی.۱۳۸۴. مبانی داستان کوتاه، تهران : نشر مرکز.
.مندنی پور،شهریار.۱۳۸۴.ارواح شهرزاد.تهران: انتشارات ققنوس.

موسوی،مریم.۱۳۹۳. نقد فرمالیستی با محوریت داستان های دهه ی هفتاد،تهران: نشر افراز.

میتراییک،آلفا،شعر...
ما را در سایت میتراییک،آلفا،شعر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0misorad بازدید : 99 تاريخ : دوشنبه 15 اسفند 1401 ساعت: 15:58